دیگه از دویدن خسته شدم
اما اصلا دویدم؟حتی نمیدونم از چی خستهم
حتی نمیدونم برای چی نفس میکشم
گفت حق ندارم برای مدت طولانی ناراحت باشم
چون اگر اینطور باشه ضعیف بودنه مگه نه؟
اما اگر چیزی که از دست دادم خیلی بزرگ باشه چی؟به اندازه کل عمرم.
در اون صورت باز هم حق ندارم برای یک مدت توی خودم مچاله بشم؟ناراحت باشم و سوگواری کنم؟
اگر غم چیزی که از دست دادم اونقدر بزرگ باشه که راه نفس کشیدن رو برام ببنده،قلبم رو وحشیانه له کنه و نذاره به جوری که شرایط میتونست باشه و الان نیست فکر نکنم چی؟
دیگه حتی اون "شادی لحظهای" هم سراغم نمیاد.
دیگه نمینویسم و دیگه خودم رو نمیشناسم که بخوام توصیفش کنم
عقب گرد کردم،برگشتم و نتونستم از پس خودم بر بیام
شاید همه اینا برای این باشه که چند روز دیگه فصل جدید زندگیم شروع میشه و من آماده نیستم
با خودم روراست نیستم
با خودم آشنا نیستم
یه غریبهم که فقط خودِ گذشتهش رو سرزنش میکنه
یه غریبه که از جلو رفتن میترسه و حسرت گدشتهها رو میخوره
نمیدونم دفعه بعدیای وجود داره یا منی هست که دوباره بیاد و دل پرش رو خالی کنه یا نه
نمیدونم میتونم دووم بیارم و زنده بمونم و بجنگم یا فقط ولش کنم و بیخیالش بشم
اما میدونم تا آخرین ثانیهای که هرچند سخت هوا رو به ریههام میفرستم اجازه نمیدم که چیز دیگهای رو از دست بدم.
و مطمئن میشم اگر این آخرین چیزی بود برای خودم نوشتم جوری تمومش کنم که چیزی که به جا میذارم افتخارم باشه
چون "لحظهای که تسلیم بشی؛بازی تمومه."