این روزها مدام فکر میکنم.
به این اواخر فکر میکنم.من چیکار کردم؟چجوری گذشت؟من چه کاری کردم..
تلاش کردم نه؟آره تلاش کردم ولی تلاشام دیده نشدن..نادیده گرفته شدن یا شاید هم فقط من به اندازه کافی تلاش نکردم.
ولی حالا از خودم میپرسم من چیکار کردم؟
من خندیدم،بغض کردم،اشک ریختم،لبخند زدم،زندگیو حس کردم و دیدم،گفتم و تلاش کردم و به همراهش درد کشیدم.
__________________
من خندیدم!
خندیدم وقتی به گذشتم فکر کردم.
خندیدم وقتی توی کافه حرف از دبستان شد و عسل دوباره ثابت کرد حافظش مثل ماهیه.
خندیدم وقتی هلیا گفت "النا ۵۲۷۲۶۲۸ تا ولنتاین داره" و بعد هم رو دست انداختیم
خندیدم وقتی خسته از مدرسه برمیگشتیم و ماشین با سرعت میرفت و صورت ملیکا از شدت خنده به سرفه میزد.
خندیدم وقتی آبی با حرفای من و حساسیتام تو pms میم ساخت.
خندیدم وقتی هدیه عکسای قدیمی مادربزرگشو نشونم داد و با هم حرف زدیم
خندیدم وقتی آبی و ونته مامان النا صدام و کلی دراما درست کردن.
خندیدم وقتی...
____________________
من بغض کردم!
بغض کردم وقتی باهاش دعوا کردم
بغض کردم وقتی هستی برام از آینده گفت
بغض کردم وقتی دکتر گفت و گفت و من گوش کردم
بغض کردم وقتی که اون حرفارو خوندم به این فکر کردم که اون یه نفر من نیستم.
________________________
من لبخند زدم!
لبخند زدم وقتی اون تا صبح موند و با صداش و خنده هاش قلبمو گرم کرد
لبخند زدم وقتی هستی بهم گفت من میتونم و اون قراره تمام اون لحظاتو کنارم باشه
لبخند زدم وقتی بعد ۵ روز کارینا رو دیدم و سخت همه دیگه رو در آغوش گرفتیم
لبخند زدم وقتی آبی برام نقاشی کُ کُ کشید و گفت بهم افتخار میکنه
لبخند زدم وقتی نارینِ ساکت که با هیچکس نمیجوشه محکم دستمو گرفت و گفت هیج چیز ارزششو نداره
لبخند زدم وقتی کارینا بهم گفت تا آخرش بهم نیاز داره و عسل با حرفاش باز هم با گریه منو خندوند.
لبخند زدم وقتی توی بخش کودکان روی در اتاق دکتر عکس تاتا رو دیدم و حسای بدم از بین رفت.
لبخند زدم وقتی...
______________________
بغضم شکست!
بغضم شکست وقتی دیدم تلاشهام بی نتیجه بودن
بغضم شکست وقتی مهتاب بهم گفت درست میشه و تا آخرش کنارمه
بغضم شکست وقتی دوباره دعوا قلبمو شکوند و برای خودم گریه کردم
بغضم شکست وقتی نوشتم و نوشتم تا وقتی ورق سفید خیسِ خیس شد
بغضم شکست وقتی رعنا بغلم کرد و بهم گفت گریه خوبه، پارمیس منو برد بیرون تا نفس بکشم و ملیکا صورتمو شست تا دیگه چشمام قرمز نباشن و هستی با دستاش موهامو شونه کرد تا گریه نکنم.
بغضم شکست وقتی...
_______________________
زندگیو حس کردم!
زندگیو حس کردم وقتی اون دنت که مزه بهشت میداد رو زیر بارون خوردم
زندگیو حس کردم وقتی آدم برفی درست کردم و به جای هویج برای بینیش هایلایتر نارنجی توش فرو کردم.
زندگیو حس کردم وقتی با تارا،مانلی و هلیا انیمه دیدیم و نارنگی از سر و کولم بالا رفت
زندگیو حس کردم وقتی اون بچه کوچیکِ دو سه روزه که پاهاش رو کش و قوس میداد دیدم.
زندگیو حس کردم وقتی...
_______________________________
دیدم!
دیدم چطور آدما میرن و میان و جوری رفتار میکنن انگار چیزی نشده
دیدم چطور برگشتم و عقب گرد رفتم
دیدم دنیا چقدر مضخرفه و خدایی وجود نداره
دیدم سرعت رنگ عوض کردن آدمارو و شکستن و دوباره شکستنو
دیدم...
____________________________
گفتم!
گفتم میگذره و میگذره
گفتم من میتونم و از پسش برمیام
گفتم پس هیچکس که میاد تو زندگیم واقعا نمیتونه چشمامو بکشه و بهم میگه نمیتونه از پسش بربیاد
گفتم هیچ چیز نمیتونه جلومو بگیره و نذاره برنده بشم
گفتم..نفسم بالا نمیاد.
_______________________
تلاش کردم!
تلاش کردم تا پیشرفت کنم.
تلاش کردم تا همه چیزو مثل قبل کنم
تلاش کردم تا قوی باشم
تلاش کردم و درس خوندم
تلاش..کردم.
____________________
درد کشیدم!
درد کشیدم وقتی خوندم و خوندم.
درد کشیدم وقتی دیدم چقدر رفیق نیمه راه دارم
درد کشیدم وقتی یکی و یک رنگ بقیه شدم
درد کشیدم وقتی از پشت چاقو خوردم
درد کشیدم.
_____________________
هزارن چیز بود که حسشون کردم ولی کاری هم کردم؟چقدر وقت دارم؟
این مدت breaking bad رو دوباره دیدم و آره کِی فکرشو میکردم که یه روزی خودمو جای والتر ببینم؟مشکلات و بدبختیا همیشه انگار برای بقیهان و دور..اما دقیقا بیخ گوشتن.
از کسایی که فکرشو هم نمیکردم و ازشون تصور سفید و امن بودن داشتم زخمای عمیق و دردناک هدیه گرفتم.از کسایی که انتظارشو نداشتم دست دوستی دیدم و پس زدم و پس زده شدم.
زندگی آدما عجیبه.ما عجیبیم
این یه چرخه بزرگه و من توش گیر افتادم.
من خیلی چیزهای دیگه رو نگفتم.
با هستی رقصیدم
با کارینا خندیدم
با ملیکا آخرین سریال هایی که دیده بودیمو نقد کردم
برای زهرا قدم برداشتم شاید خاطره بمونم
با الا حرف از درس و دانشگاه زدم
با ونته کل کل کردم
انجامش دادم.
اما...
گریه هم کردم.
چون من تمام مدت میگفتم قرار نیست بخاطرش گریه کنم چون ارزششو نداره.
اما من گریه کردم تا سبک بشم
فریاد زدم و حتی به زمین و زمان بد و بیراه گفتم
انجامش دادم.
بازهم خیلی حرف زدم نه..؟
اما من هم میتونم از پسش بربیام؟میتونم زنده ازش بیرون بیام و با حسرت آخرین بازدممو هدر ندم؟امیدوارم که بتونم.
بدون حسرت!