از وقتی امتحانا تموم شدن حس پوچی دارم.به خودم میگم..خب؟حالا چه کاری برای انجام داری؟
اصلا همینکه برای چیزی نگران نیستم نگرانم میکنه.
تو تایم امتحانا کلی فیلم اسلشر و جنایی دیدم و دوباره میگم"جوری با جدیت تو تایم امتحانا نشستم فیلمای اسلشر و جنایی دیدم که میتونم واحدای کاراگاهیو همین الان پاس کنم."تجربه جالبی بود خصوصا اونجاییش که سر هر سوال قبل از جواب اصلی یه دور نحوه قتل یا سرقت میومد تو ذهنم.
این گذشت و من تمومش کردم.از پسش براومدم و خب اشکالی نداره اگه بابتش به خودم افتخار کنم.و حس میکنم تمام مدت کار درستی کردم، برای آیندم تلاش کردم و هیچکس نمیتونه و حق نداره خرابش کنه.و حتی نباید حواسمو پرت آدمای مزخرف به درد نخور و مجازی کنم.فکر میکردم تو ماه امتحانا از لحاظ روانی خسته بشم ولی متاسفانه اشتباه میکردم و از لحاظ جسمانی یک مرده متحرکِ استرسی شدم ولی تموم شد و بابتش به خودم میگم دست مریزاد.
حس میکنم جدیدا بیش از حد توی حال زندگی میکنم.بدون فکر گذشته یا آینده.
و این بده یا خوب؟قرار نیست بفهممش
گروه بیانو که میبینم به خودم میگم از کی باهاشون انقدر غریبه شدی؟هر چی باشه بیش از حد دلتنگ دوستیم با بچه های اینجام.و من یکی از اون دهها نفریم که دلتنگ بیان قبلیه...بدون این کثافت کاریا و هرچیزی.
اصلا نمیدونم چرا دارم اینارو میگم ولی کاش میشد اوضاع اینجا رو به عقب برگردوند.-نه اینکه به اون دوران برگردم-نه نه فقط فضای اون موقع..که ممکن هم نیست.
پس تنها کاری که از دست من و کسایی که دلتنگ اون قدیماییم برمیاد اینه که وقتی یادش میوفتیم یه لبخند بزنیم و رد بشیم.
و نهایت حرفم اینه..دلم برای حرف زدن با دوستایی که اینجا دارم تنگ شده.
----
دلم میخواست یه چیزی اینجا بذارم ولی ایدهای براش نداشتم.در نهایت ایمی گفت یه چیز دیلی بنویس و احوال پرسی کن که..آره