وقتی برای خودم ندارم
دوباره زیر چشمهام گود افتاده و دوباره همون چرخه قبلی شروع شده و مثل همیشه ادامه پیدا میکنه.
اما حتی نمیدونم چطور باید توصیفش کنم.
انگار همیشه یه چیزی کمه و یه جای کار میلنگه.
انگار ته این دویدن رسیدنی نیست.
حتی نمیدونم روزهارو چطور به شب میرسونم و هفتهها چطور انقدر سریع میگذرن.
حتی نمیدونم چی بنویسم که باعث تخلیه احساساتی بشه که ترجیح میدم کاش هیچوقت وجود نداشتن.
و همچنان نمیدونم چطور از این ترس عبور کنم و همه چیز رو تموم شده نبینم.
و من سعی میکنم و سعی میکنم و سعی میکنم.
با این وجود باز هم دونستن تمام این سوالهای تکراری و سعی کردن برای گذر از این همه تشویش و اضطراب و کنار اومدن با اوضاع و حتی چیزی که واقعا هستم دشوارتر از چیزیه که به نظر میرسید.
و انگار دوباره باید دست از شکوه و شکایت بردارم و فقط بذارم ادامه پیدا کنه چون It Is What It Is.