دوباره خوابت رو دیدم که از دور سمتم میدویدی.
سمت من؟مطمئن نیستم.
از آخرین باری که برای من قدم برمیداشتی خیلی گذشته.
مه جلوی دیدم رو گرفته بود ولی من باز هم تلاش میکردم ببینمت
تلاش میکردم حرف بزنم و صدام رو بشنوی
ولی تو نمیشنیدی.
شاید هم نمیخواستی بشنوی.
با این وجود من دوباره و دوباره سعی میکردم جلوتر بیام و دست های سردت رو بگیرم اما تو مدام دورتر و دورتر میشدی.
دلم میخواست فریاد بزنم که چقدر دلتنگتم ولی انگار چیزی جلوی دهانم رو گرفته بود
انگار رشتههایی نامرئی به زمین میخکوبم کرده بودن
کی میدونست؟اون رشته ها چی بودن جز غرور مسخرهم؟
زمان گذشت و تو از نظرم محو شدی.
جوری رفتی که انگار از همون اول هم اونجا نبودی.
فقط من بودم با طناب های پوسیده غرورم که دورم چنبر زده بودن و کوهی از خاطرات که من نمیدونستم باید چطور و از چه راهی فراموششون کنم.
بعد به خودم گفتم چرا باید از ذهن و قلبم پاکشون کنم؟وقتی تنها چیزی که از تو دارم همین خاطرات کهنه و پر از گرد و خاکن؟
حتی اگر خودت هم بودی نمیتونستی تمام اون یازده سال رو فراموش کنی.
میتونستی؟
همیشگی ترین همراه من!
من بدترین همراهی بودم که ممکن بود کنار خودت داشته باشی و حتی نمیدونی تا چه حد متاسفم که نتونستم آدم بهتری برای تو و خودم باشم.
گفتی حالا که دارم بدون تو ادامه میدم دوست نداری بیای و با بودنت دوباره خرابش کنی
ولی کی رو گول میزنیم؟تو همیشه درستش میکردی
من تلاش کردم اون مه رو با هرچیزی که داشتم کنار بزنم چون تو ارزشش رو داشتی،ولی تنها چیزی که با کنار زدن اون مه غلیظ عایدم شد جای خالی تو بود کنار خاطراتی که بینام و نشون دفن شده بودن.
و من مونده بودم کنار مزاری که نشونی از تو نداشت
من مونده بودم و یک جای خالی خیلی بزرگ که هیچکس توانایی پر کردنش رو نداشت.
حالا که از هم گذشتیم بیشتر بهت فکر میکنم و دلتنگت میشم
اما اینبار نه تو هستی و نه من.
پس فقط گوشه قلبم از خاطراتت نگه داری میکنم و بهشون سر میزنم تا خاک و غبار همنشینشون نشه و به امید روزی منتظر میمونم که دوباره در آغوش بگیرمت و حس کنم دوباره خودم شدم.
از طرف بدترین همراه ممکن،النا.