روی زمین نشسته بود و مشغول خوندن دوباره نامه های نمدار با کاغذ کاهی بود.هر از گاهی سرتکون میداد و گاهی میخندید.انگشتشو روی دست خطش میکشید و گاه میلرزید.
دوباره لرزش انگشتاش سراغش اومده بود که در زدند.
با اکراه بلند شد و سمت درِ چوبی و قدیمی خونه رفت.
با باز شدن چهره پسرکِ موبلوطی جلوی چشمهاش خود نمایی کرد و پسرک با لبخندش سلامی تحویلش داد.
لبخند بی جونی مهمون لبهای خشکیدش شد و پسرک رو به خونه راه داد.
نگاه پسرک به نامهها افتاد و با تعجب بهش خیره شد.
+مهمون داشتی افرا؟
دختر روی صندلی کنار در ولو شد و چشماشو روی هم گذاشت.
-اون اینجا بود.
لبخند روی لبهای موبلوطی ماسید و دستشو که دوباره یخ شده بود سمت موهای نامرتب از دویدنش برد و چنگی بهش زد.
+برای اینه که تیله های به رنگ عسلت به قرمزی میزنن؟
صداش ناخواسته بالاتر رفت:
+کاری کرد دوباره مرواریداتو بخاطرش هدر-
با بالا اومدن دست استخونی و کشیده دختر که از شدت سفید بودن رگهای روش مشخص بودن ساکت شد و چشماشو با حرص بست.
-هر روز این حالمو میبینی و باز هم برات تازگی داره کاپوچینو؟
لبخندی زد و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد.
-من بهتر نمیشم..ولی در مورد بدتر شدن اطلاعی ندارم.پس چرا بازهم خودتو عذاب میدی؟
دستشو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد.سمت پسرک رفت و اروم گونههای قرمزشو نوازش کرد.
-متاسفم که قلبتو به منی که قلبی ندارم باختی کاپوچینو
دستاشو دور گردنش حلقه کرد و سرشو روی سینش،جایی که صدای قلبشو میشنید گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-این قلب برای آدم اشتباه میزنه.ولی خب کیه که ندونه؟کارِ قلب زنده بودن برای آدم اشتباهه
پسرک به روی موهای مجعد و طلایی رنگش بوسهی آروم و پرمحبتی هدیه داد و توی موهاش نفس کشید.
+قلب من هم برای تو میزنه و زندهست،چه تو مال من باشی و چه نه.
با کف دست پسر رو از خودش دور کرد و توی چشمای پر از اشکش که آماده باریدن بود نگاه کرد.
-این حماقتِ محضه کاپوچینو
پسر کنترلشو از دست داد و صدای فریادش دیوارای خونه رو لرزوند.
+تو احمقی که نمیفهمی من عاشق توام.
جلوتر رفت و یقه دخترو توی مشتش گرفت و بی رحمانه، کلماتشو توی صورتش فریاد زد
+تا کی میخوای فقط تو جون بکنی؟تا کی میخوای خودتو پیشش کوچیک کنی و یه جواب یکسان از تلاشات بگیری؟
به تقلا کردن دخترِ موطلایی اهمیتی نداد و بلند تر فریاد زد
+خودتو نابود میکنی و منو نمیبینی چجوری به پات میوفتم تا همه عشقمو بهت بدم.دستای منو ول کردی و دستاتو به سمت کسی دراز کردی که مدام پَسِت میزنه
با سیلی محکمی که از دختر خورد به خودش اومد و قطره اشکِ شفاف و درخشانش روی گونههاش غلطید.
+کاش دوستم داشتی.
دختر بی جون روی زمین افتاد و از پایین به پسرک نگاه کرد.
-میدونستی من دوبار عاشق شدم؟
با انگشتاش روی زمین خط های فرضیِ نامفهوم کشید و لب های خشکیدشو گاز گرفت
-بار اولم چندان دلپذیر نبود.گریه های همیشگی و سردردهای مداوم.من فکر میکردم اون روی روحم خراش میندازه و فاصلهای با مرگ ندارم ولی اشتباه میکردم.هیچکس از درد قلب و عشق نمرده.
بی صدا دستاشو گرفت و پایین کشیدش تا رو به روش بشینه و بهتر ببیندش
-من ازش فرار کردم به آغوش کسی که فکر میکردم امنه.ولی نبود
نفس عمیقی کشید و سرشو بالا گرفت تا جلوی هجوم اشکاشو بگیره
-امن و پاک نبود.برای همین گاهی فکر میکنم کاش کنار اولینم میموندم..اون کم خطر تر بود
تک خنده کوتاهی مهمون لبهاش شد و بعد دوباره به چهره غمگین خودش برگشت
-همه آدما خطرناکن و بهم آسیب میزنن ولی اینکه از مکان امنت چاقو بخوری به مراتب دردناک تره.
لب تر کرد و مستقیم به چشمهای پسرک نگاه کرد.
-اینارو میگم که بری کاپوچینو..افرای تو دیگه جایی برای درد نداره
بلند شد و دستشو به سمتش دراز کرد،برای اولین و آخرین بار.
-وقتی آقای آدلر بهمون گفت انشا بنویسین من در مورد خودم و اون نوشتم.وقتی آدلر متنمو خوند کشیدم کنار و بهم گفت خودتو غرق نکن دختر
دستشو به شونه پسر کشید و لبخند دندوننمایی زد
-من غرق شدم موبلوطی ولی تو غرق نشو
زندگی کن
فقط زندگی کن.
گونه پسرِ مسخ شده رو بوسید و اشکای مزاحمشو کنار زد
پسر گیج سری تکون داد و با گفتنِ فردا برمیگردم سمت در رفت ولی با به آغوش کشیده شدنش نفسش برید و دستاشو برای در آغوش کشیدن متقابلش بالا اورد و دخترکو به خودش فشرد.
روی شقیقههاشو بوسید و از خونهی خسته بیرون رفت.
صبح فردا موبلوطی با دوچرخه تا خونه دخترک رکاب زد و بعد از قفل کردنش به حصار خونه سمت در رفت.
در زدن نیازی نداشت چون در نیمه باز بود و اجازه ورود بهش میداد.
وارد خونه نمور که شد چیزی به جز گرد و خاک ازش استقبال نکرد.
بهت زده اطرافشو نگاه میکرد که چشمش به برگهای روی میزِ قهوه ای رنگ افتاد.
"از من غنچه ای بیرون نمیزنه و برگی رشد نمیکنه،افرای خشک شده دردی ازت دوا نمیکنه.پس بود و نبودم برات تفاوتی نداره کاپوچینو.
ولی تو زنده بمون و زندگی کن کاپوچینو
فقط زندگی کن پسر...و بابت هیچ چیز حسرت نخور،افرا همیشه دوستت داره موبلوطی من
و..
خدانگهدار"