این روزها یکم خسته کننده شده.
نمیتونم گله کنم چون از داشتن کلاسای مجازی ناراحت نیستم چون حوصله مدرسه رفتن ندارم ولی اینکه دوباره روزمرگی بغلم کرده یکم غیر عادیه.
قراره احتمالا مهتاب برای دیدنمون بیاد تهران ولی اگه امتحان داشته باشیم از دیدنش محروم میشم.
پریروز گامجه بهم گفت شبیه گل عروسم و بعد اون گل شد گل مورد علاقم.
برای همین وقتی مهتاب پرسید چه گلی دوست دارم گفتم گل عروس.
اون روز به عنوان کاور برای اینکه مامانش شک نکنه با هلیا رفتم بیرون تا اون به دیتش برسه و منم خودم یکم با خودم خلوت کنم.
الان دارم سر کلاس ادبیات اینارو مینویسم و دبیرمون در مورد نیما حرف میزنه ولی گوشم چندان باهاش نیست.
در واقع دارم به آهنگای cigarettes after sex گوش میدم فکر کنم من و چومی یهو بهش علاقه مند شدیم.
قراره جمعه برای مسابقه هستی برم و تشویقش کنم تا اول بشه.باید براش هدیه هم بخرم چون اون خیلی قویه..دوستِ قوی من.
آبی بهم گفت برای هر امتحان بیخود استرس میگیرم و این خطرناکه ولی گاهی که بهش فکر میکنم میبینم اصلا دست خودم نیست که بخوام کاریش کنم.
استرس و یخ زدن دستام به علاوه حالت تهوعم دوباره برگشته و اذیتم میکنه.جوری که دلم میخواد معدمو بیرون بکشم و پرتش کنم جایی که نبینمش.
کار هر روز صبحم شده دادن تست افسردگی دکتر علویانِ بدبخت.اخه کارینا بهم میگه نتیجش بد درمیاد بخاطر اینکه رو مود خوبی نیستم ولی نتیجش هر روز یکی در میاد.افسردگی شدید با نمره ۴۷؟سرعت رشدش بالاست و من قرار نیست جلوشو بگیرم.
امروز صبح وقتی داشتم میرفتم صورتمو بشورم خواهرم بهم گفت چرا شبیه مردهی قبرستون شدی؟جوابی ندادم ولی میتونم خستگیو حساب کنم؟
از تابستون و پاییز متنفرم چون سردن.من از سرما متنفرم و کم کم دارم متوجهش میشم
قبلا از گرما متنفر بودم و الان دارم فکر میکنم دچار دوگانگی شدم؟
آبی بهم میگه خورشید ولی خورشید داغ و گرمه.من داغ و گرم نیستم.
به این فکر میکنم که امکانش هست امتحان فردا هم کنسل بشه؟حوصله امتحان عربیو ندارم.حوصله هیچ امتحانیو.
این روزا باور کردن آدما برام سخت شده.وقتی کارینا و مهتاب یا چومی چیزی میگن باور کردنش برام سخته.حس میکنم اعتمادم شکسته؟چجوریشو نمیدونم ولی شکسته.از تاثیرات زمستونه؟زمستون بهم حس ناامنی میده.
آلا باهام حرف میزنه و من باهاش حرف میزنم.آلا خیلی آرومم میکنه.در عین حال که دردناک میشه گاهی ولی یه پارادوکسه
کارینا و چومی بهم گفتن رنگ وجودم زرده.هرچند چومی اول فکر میکرد شاید قهوه ای باشم ولی درنهایت اونم گفت من زردم.نمیدونم این خوبه یا بد؟
روزام که خاکسترین پس ترکیب زرد و خاکستری چه رنگی میشه؟جالب در نمیاد.
دلم میخواد موهامو آبی کنم ولی حتی حوصله اینم ندارم.انگار حس میکنم قراره از اینم پشیمون بشم.
دیلیم و پلی لیستم جزئی از وجودم شدن و اون چند وقتی که توشون چیزی نمیگفتم حس خفگی داشتم.
دیروز که هلیا دید کارینا و مهتاب ادمین دیلیمن اونم درخواست داد براش.(با هلیا که حرف میزنم یاد دعوامون میوفتم و خوشحال میشم که دیگه تو اون وضعیت نیستم.)بعد از هلیا چومیم اونجا ادمین کردم و حس میکنم اونجارو ترکوندیم.
ولی خب من همیشه در مورد شادی لحظه ای گفتم..شادی مثل یه بچه خرگوشِ بازیگوش از دستم فرار میکنه.فقط فرار و فرار
شادی هیچوقت به دامِ من نمیوفته.
پلی لیستم روی حالت شافله و دارم به صدای محشر جیمین گوش میدم.خدایی وجود نداره ولی فرض میکنیم فرشته ها واقعین و حنجرشو بوسیدن.
"Just take it all
I'm nothing without your love
I promise I'll never leave your love
My heart is beating 'cause of you"
من خیلی دیر این ost جیمینو کشف کردم.و بابتش ناراحتم.
By the way..
خانوادم هنوز کامل با اینکه که حالا من یه آتئیستم کنار نیومدن.ولی کیو گول میزنیم؟خدایی وجود نداره.
با باران یه لغت نامه درست کردیم چون گفتن کلمات اسلامی(؟)برای یه آتئیست جالب نیست و دستاورد های جالبی داشتیم.مثلا به جای ایشالا میگیم ایشعلما یا به جای به خدا از به علم استفاده میکنیم.ولی اینم...شادی لحظهایه.
روز انقدر سریع میگذره که من حتی نمیفهمم کی تموم شده.
ساعت ۱۲ ظهره و من دوباره یه روز دیگه رو به بطالت گذروندم.دیگه گذاشتن "ذ" و "ز" رو توی نوشتنم رعایت میکنم.
میخوام یه کاری بکنم ولی تلاشام جوابی نمیدن.راستش از زیاد تلاش کردن خسته شدم..
زیاد حرف زدم و اولین باریه که تو بیان اینکارو میکنم.
این پست پره از خاطرات وصله و پینه خورده
ولی کی به کیه؟من کار خودمو میکنم...
امیدوارم اوضاع بهتر بشه..امیدم هنوز زندست ولی نفسای اخرشو میکشه
پس...امیدوار میمونم.
بمهن ماه ۱۴۰۱-