چقدر گذشته؟یکسال
تو یکسال همه چیز عوض میشه..یکسال میگذره و میبنی جایی ایستادی که سال قبل از اونجا به آیندهای که الان برات گذشتست با ترس نگاه میکردی.
حالا که امروز یکسال بزرگتر میشم کاملا یه دید خنثی بهش دارم.گاهی باید امید داشت نه؟ولی خب امید هم گاهی رنگ و روشو از دست میده.
شاید بخوام سالمو توصیف کنم...که توی این وبلاگ بماند به یادگار...
ولی خب چیز زیادی برای تعریف کردن وجود نداره
از در نوسان بودن حال روحیم بگم تا پیدا شدن فرشته های کوچولو توی زندگیم..از جدایی بگم تا شور و شوق رسیدن
از تنفر بگم یا امید و عشق؟
یکسال گذشته و من در جا میزنم؟فکرشم تلخ و بی مزست
گاهی اونقدر درگیر روزمرگی میشدم ترجیح میدادم اون قلب قرمز و تپنده دست از تلمبه زدن توم بکشه و یکم استراحت کنه تا بره سراغ راند بعدی.ولی ممکن نیست.هست؟گاهیم شور و اشتیاق زندگی جوری در برمیگرفتتم که فکر مرگ رو به پس ذهنم میفرستادم.حالا به خودم میگم سالی که قرار بود توش بترکونی تموم شده و هیچ کاری براش نکردی.
از اون دهم فروردین تا این دهم فروردین چطور گذشت؟یه چالشی درست میکنم برای خودم و فقط خودم...
اگه قرار بود این یه سال فیلم میشد اسمش چی میشد و ژانرش چه ژانری بود.
حقیقتا ایدهای ندارم که چه اسمی باید روش بزارم ولی میتونم بهش بگم پروسه تکراری؟نه خیلی کلیشه ای
ولی هرطوری که بهش نگاه میکنم سال جالبی بود..
و ژانرش؟یه کمدی درام و رمنس که به شدت انگسته
ولی این دلیل نمیشه بخوام سال پیش روم هم همین باشه...
از امروز که یکسال پیرتر میشم..شاید بخوام بهتر زندگی کنم(؟)ولی مطمئنا بهتر میگذرونمش...
چند ساعت بهش مونده و حسی بهش ندارم...مثل سال قبل و دلم میخواد یک سال بعد این موقع بیام و این پستو ببینم...و به خودم بگم دیدی خوب گذشت؟دیدی ترس نداشت؟دیدی باید کرونوفوبیا رو مینداختی دور؟
ولی در موردش هیچ ایده ای ندارم ولی امیدوارم خوب باشه...
یکسال از این گذشته و من تغییر کردم..بزرگتر شدم...بیشتر دیدم و بیشتر از قبل خوندم.و درنهایت عاقل تر شدم...اما عاقل شدن خوب نیست...یا فقط منم که دیوانه پسندم؟
پس حدودا سه ساعت و نیم دیگه...شروعش میکنم به امید یه شروع دوباره
که خیلی خیلی قشنگ تره...
و حالا
باید از یه جمله کلیشه ای استفاده کنم؟ و بگم:
《تولدم مبارک》
شاید که مبارک و خوش باشه..مثل روزهایی که پیش رو دارم
خوب و خوش رنگارنگ...
و حالا این حرف ها...
بماند به یادگار
نهم فروردین ماه ۱۴۰۱..