______________________________________
بهت گفته بودم ازت متنفرم!
با من مهربون نباش!
مراقبم نباش!
نگرانم نباش!
من از عشق دریافت کردن متنفرم!
باعث میشه دلم بخواد ضعیف باشم!
باعث میشه فکر کنم ضعیف بودن ایرادی نداره!
و من از این حس بیزارم!
بهتره تا وقت داری ازم دور بشی!
چون زمانی که این زنجیرا رو باز کنم هرچی که باعث ضعفم باشه رو تیکه تیکه میکنم!
ولی تو به حرفام توجهی نکردی.شکایتی هم ازش ندارم..چون عشق تو خیلی شیرینه..خیلی خیلی زیاد!
اوایل من فقط نمیخواستم تنها بمونم!
نمیخواستم اون صداها دوباره بپیچه!
نمیخواستم اون چشمها تو تاریکی بهم خیره بشن!
نمیخواستم اون دست ها به سمتم دراز بشن!
نمیخواستم شبونه اون درد توی مچ دستها و پاهام بپیچه!
اما بعد از دیدنت...
بعد از لمس دستهات...
بعد از خیره شدن به چشمات...
من حریص شدم!
من بیشتر خواستم!
من حتی به نور آفتاب هم که به پوستت میخورد حسودی میکردم!
از بادی که موهای ابریشمیت رو به بازی میگیرفت متنفر بودم!
پس نباید انقدر پشت هم تکرار میکردی که چرا توی زیرزمین زندونیت کردم!
من فقط یکم بیشتر میخواستم!
فقط همین!
همیشه میگفتی ترس یه حس موقت و گذراست ولی پشیمونیه که تا همیشه میمونه و تو تموم زندگیت رهات نمیکنه!
راست میگفتی...
منم تصمیم گرفتم به حس ترس لحظه ایم غلبه کنم و چاقو رو تا انتها توی چشمات فرو کنم که مطمئن باشم دیگه به کسی نگاه نمیکنی!
قلبتو از سینهات دربیارم تا مطمئن باشم فقط و تماما برای خودمه!
دستاتو توی جعبه نگه دارم که مطمئن باشم به جز من دست کسی بهشون نمیخوره!
آره من ترسم رو نادیده گرفتم و این کارا رو کردم تا بعدا مجبور نباشم تموم زندگیمو با پشیمونی اینکه چرا از دستت دادم بگذرونم!
آره...
تو فقط و کاملا برای منی!