𝘎𝘳𝘢𝘺 𝘴𝘪𝘥𝘦-

ɴᴏᴛʜɪɴɢ ʙʀᴇᴀᴋꜱ ʟɪᴋᴇ ᴀ ʜᴇᴀʀᴛ

نمیدانم.

هوایت می زند بر سر،
دلم دیوانه می گردد
چه عطری در هوایت هست؟!
نمیـدانم نمـیدانم...
-مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

۱۵۲ 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬 ۱۰۴ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۱ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞

لحظاتِ بدون شادی لحظه‌ای.

دیگه از دویدن خسته شدم
اما اصلا دویدم؟حتی نمی‌دونم از چی خسته‌م
حتی نمی‌دونم برای چی نفس می‌کشم
گفت حق ندارم برای مدت طولانی ناراحت باشم
چون اگر اینطور باشه ضعیف بودنه مگه نه؟

𝐌𝐨𝐫𝐞 ۴ 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬 ۵ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۱ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞

کاش هیچوقت وجود نداشتن.

وقتی برای خودم ندارم
دوباره زیر چشم‌هام گود افتاده و دوباره همون چرخه قبلی شروع شده و مثل همیشه ادامه پیدا می‌کنه.
اما حتی نمی‌دونم چطور باید توصیفش کنم.
انگار همیشه یه چیزی کمه و یه جای کار می‌لنگه.
انگار ته این دویدن رسیدنی نیست.

𝐌𝐨𝐫𝐞 ۲ 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬 ۹ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۱ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞

نوشته‌های نیمه شبی.

می‌دونم که نمی‌تونم سرزنشت کنم.
همین الان دست از سرزنش کردنت برداشتم اما نمی‌دونم شاید فردا یا همین نیم ساعت دیگه دوباره تورو مقصر بدونم
دوباره مثل تابستون خواب از چشم‌هام فرار می‌کنه و این بار به نوشتن پناه آوردم.
و دوباره می‌دونم که قراره نوشته‌هام هیچ انسجامی نداشته باشن
شاید تو هم حق داشتی و حفره قلبت با هیچ گرما و نوری پر نمی‌شد
هرچی که بود امیدوارم اون حفره بزرگتر نشده باشه
هرچی که بود امیدوارم دیگه تا اون حد ناراحت و مستاصل نباشی
هرچی که بود گذشته و تموم شده
پس فکر کنم فقط باید سعی کنم بخوابم و دوباره به مقصر دونستنت ادامه بدم
اینجوری راحت‌تر می‌گذره.

۶ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۱ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞

دایره‌های ناامیدی

هیچ کاری نمی‌توانم بکنم، روی تخت خسته و کوفته افتاده‌ام، ساعت به ساعت افکارم می‌گردند، می‌گردند در همان ژ، حوصله‌ام به سر رفته، هستی خودم مرا به شگفت انداخته چقدر تلخ و ترسناک است هنگامی که آدم هستی خودش را حس می‌کند.

زنده به گور – صادق هدایت

۱ 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬 ۸ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۰ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞

همیشگی‌ترین همراه من!

دوباره خوابت رو دیدم که از دور سمتم می‌دویدی. 
سمت من؟مطمئن نیستم. 
از آخرین باری که برای من قدم برمی‌داشتی خیلی گذشته. 
مه جلوی دیدم رو گرفته بود ولی من باز هم تلاش می‌کردم ببینمت 
تلاش میکردم حرف بزنم و صدام رو بشنوی 
ولی تو نمی‌شنیدی. 
 شاید هم نمی‌خواستی بشنوی.
با این وجود من دوباره و دوباره سعی می‌کردم جلوتر بیام و دست های سردت رو بگیرم اما تو مدام دورتر و دورتر می‌شدی. 
دلم می‌خواست فریاد بزنم که چقدر دلتنگتم ولی انگار چیزی جلوی دهانم رو گرفته بود 
انگار رشته‌هایی نامرئی به زمین میخکوبم کرده بودن 

کی می‌دونست؟اون رشته ها چی بودن جز غرور مسخره‌م؟

𝐌𝐨𝐫𝐞 ۹ 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬 ۴ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۰ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞

ترکیب دلتنگی و قتل.

𝐌𝐨𝐫𝐞 ۳۱ 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬 ۶ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۰ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞

امید.

ما به امید آینده زندگی می‌کنیم؛ به امید «فردا»، «بعدها»، «هنگامی که دستت به جایی بند شد»، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت می‌فهمی». این تردیدها دلپذیرند زیرا همگی به مرگ می‌انجامند، چون سرانجام روزی فرا می‌رسد که انسان جوانی خود را در می‌یابد و می‌گوید سی ساله شده است. درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی می‌بیند، در آن جایگزین می‌شود، در می‌یابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانه‌ی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی می‌کند. فردا، او آرزوی فردا را دارد در حالی که باید با تمامی وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی همان پوچ است.

افسانه سیزیف – آلبر کامو

________

اینجا داره خاک میخوره؟

و داره ۴ سال میشه که اینجام..عجیبه

عجیب تر اینه که امروز یه سال بزرگتر میشم ولی پس ذهنم نمیخوام باورش کنم

دلم برای اینجا تنگ شده بود

۴۱ 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬 ۷ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۰ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞

چیکار کردم؟

𝐌𝐨𝐫𝐞 ۷۱ 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬 ۸ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۰ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞

فقط سوخت‌اند.

می‌دانی چی فکر می‌کنم؟ به نظرم خاطره‌ها شاید سوختی باشد که مردم برای زنده ماندن می‌سوزانند. تا آنجا که به حفظ زندگی مربوط می‌شود، ابداً مهم نیست که این خاطرات به درد بخور باشند یا نه. فقط سوخت‌اند. آگهی‌هایی که روزنامه‌ها را پر می‌کنند، کتاب‌های فلسفه، تصاویر زشت مجله‌ها، یک بسته اسکناس ده هزار ینی، وقتی خوراک آتش بشوند، همه‌شان فقط کاغذند. آتش که می‌سوزاند، فکر نمی‌کند، آه، این کانت است، یا آه، این نسخۀ عصر یومیوری است، یا چه زن قشنگی! برای آتش اینها چیزی جز تکه کاغذ نیست. همه‌شان یکیست. خاطرات مهم، خاطرات غیرمهم، خاطرات کاملاً بدرد نخور: فرقی نمی‌کند ــ همه‌شان فقط سوخت‌اند.

پس از تاریکی – هاروکی موراکامی

۳۷ 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬 ۷ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۳ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞

The Jeffrey Dahmer Story-

𝐌𝐨𝐫𝐞 ۱۵ 𝐋𝐢𝐤𝐞 ۲ 𝐃𝐢𝐬𝐥𝐢𝐤𝐞
𝘾𝙝𝙤𝙤𝙨𝙚 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙡𝙖𝙨𝙩 𝙬𝙤𝙧𝙙𝙨, 𝙩𝙝𝙞𝙨 𝙞𝙨 𝙩𝙝𝙚 𝙡𝙖𝙨𝙩 𝙩𝙞𝙢𝙚
'𝘾𝙖𝙪𝙨𝙚 𝙮𝙤𝙪 𝙖𝙣𝙙 𝙄, 𝙬𝙚 𝙬𝙚𝙧𝙚 𝙗𝙤𝙧𝙣 𝙩𝙤 𝙙𝙞𝙚
𝐡𝐨𝐦𝐞𝐨𝐰𝐧𝐞𝐫𝐬