هوایت می زند بر سر،
دلم دیوانه می گردد
چه عطری در هوایت هست؟!
نمیـدانم نمـیدانم...
-مولانا
هوایت می زند بر سر،
دلم دیوانه می گردد
چه عطری در هوایت هست؟!
نمیـدانم نمـیدانم...
-مولانا
دیگه از دویدن خسته شدم
اما اصلا دویدم؟حتی نمیدونم از چی خستهم
حتی نمیدونم برای چی نفس میکشم
گفت حق ندارم برای مدت طولانی ناراحت باشم
چون اگر اینطور باشه ضعیف بودنه مگه نه؟
وقتی برای خودم ندارم
دوباره زیر چشمهام گود افتاده و دوباره همون چرخه قبلی شروع شده و مثل همیشه ادامه پیدا میکنه.
اما حتی نمیدونم چطور باید توصیفش کنم.
انگار همیشه یه چیزی کمه و یه جای کار میلنگه.
انگار ته این دویدن رسیدنی نیست.
میدونم که نمیتونم سرزنشت کنم.
همین الان دست از سرزنش کردنت برداشتم اما نمیدونم شاید فردا یا همین نیم ساعت دیگه دوباره تورو مقصر بدونم
دوباره مثل تابستون خواب از چشمهام فرار میکنه و این بار به نوشتن پناه آوردم.
و دوباره میدونم که قراره نوشتههام هیچ انسجامی نداشته باشن
شاید تو هم حق داشتی و حفره قلبت با هیچ گرما و نوری پر نمیشد
هرچی که بود امیدوارم اون حفره بزرگتر نشده باشه
هرچی که بود امیدوارم دیگه تا اون حد ناراحت و مستاصل نباشی
هرچی که بود گذشته و تموم شده
پس فکر کنم فقط باید سعی کنم بخوابم و دوباره به مقصر دونستنت ادامه بدم
اینجوری راحتتر میگذره.
هیچ کاری نمیتوانم بکنم، روی تخت خسته و کوفته افتادهام، ساعت به ساعت افکارم میگردند، میگردند در همان ژ، حوصلهام به سر رفته، هستی خودم مرا به شگفت انداخته چقدر تلخ و ترسناک است هنگامی که آدم هستی خودش را حس میکند.
زنده به گور – صادق هدایت
دوباره خوابت رو دیدم که از دور سمتم میدویدی.
سمت من؟مطمئن نیستم.
از آخرین باری که برای من قدم برمیداشتی خیلی گذشته.
مه جلوی دیدم رو گرفته بود ولی من باز هم تلاش میکردم ببینمت
تلاش میکردم حرف بزنم و صدام رو بشنوی
ولی تو نمیشنیدی.
شاید هم نمیخواستی بشنوی.
با این وجود من دوباره و دوباره سعی میکردم جلوتر بیام و دست های سردت رو بگیرم اما تو مدام دورتر و دورتر میشدی.
دلم میخواست فریاد بزنم که چقدر دلتنگتم ولی انگار چیزی جلوی دهانم رو گرفته بود
انگار رشتههایی نامرئی به زمین میخکوبم کرده بودن
کی میدونست؟اون رشته ها چی بودن جز غرور مسخرهم؟
ما به امید آینده زندگی میکنیم؛ به امید «فردا»، «بعدها»، «هنگامی که دستت به جایی بند شد»، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت میفهمی». این تردیدها دلپذیرند زیرا همگی به مرگ میانجامند، چون سرانجام روزی فرا میرسد که انسان جوانی خود را در مییابد و میگوید سی ساله شده است. درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی میبیند، در آن جایگزین میشود، در مییابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانهی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی میکند. فردا، او آرزوی فردا را دارد در حالی که باید با تمامی وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی همان پوچ است.
افسانه سیزیف – آلبر کامو
________
اینجا داره خاک میخوره؟
و داره ۴ سال میشه که اینجام..عجیبه
عجیب تر اینه که امروز یه سال بزرگتر میشم ولی پس ذهنم نمیخوام باورش کنم
دلم برای اینجا تنگ شده بود
میدانی چی فکر میکنم؟ به نظرم خاطرهها شاید سوختی باشد که مردم برای زنده ماندن میسوزانند. تا آنجا که به حفظ زندگی مربوط میشود، ابداً مهم نیست که این خاطرات به درد بخور باشند یا نه. فقط سوختاند. آگهیهایی که روزنامهها را پر میکنند، کتابهای فلسفه، تصاویر زشت مجلهها، یک بسته اسکناس ده هزار ینی، وقتی خوراک آتش بشوند، همهشان فقط کاغذند. آتش که میسوزاند، فکر نمیکند، آه، این کانت است، یا آه، این نسخۀ عصر یومیوری است، یا چه زن قشنگی! برای آتش اینها چیزی جز تکه کاغذ نیست. همهشان یکیست. خاطرات مهم، خاطرات غیرمهم، خاطرات کاملاً بدرد نخور: فرقی نمیکند ــ همهشان فقط سوختاند.
پس از تاریکی – هاروکی موراکامی